ديگه اينجا نميام

لطفن به اينستاگرامم سر بزنيد

scrimmage87  اين يوزر منه

ديگه اينجا نميام

لطفن به اينستاگرامم سر بزنيد

scrimmage87  اين يوزر منه

خدا شفام بده

رفته بودم بیمارستان قلب جواب هالتر قلب بابارو به دکترش نشون بدم همه یواشکی بهم می گفتن دختر بیچاره چفدر جوونه.. ایشالا خدا شفاش بده....

واقعا كي به تو مدرك دكتري داده آقاي دكتر....؟؟

سرماخوردگيم بهتر نشده بود رفتم دكتر عمومي... بهم گفت گواتر داري..آقا ما هم از اونجايي كه به هر كسي اعتماد نداريم گفتيم ميريم آزمايش ميديم جواب آزمايش رو بعد 2 روز آورديم دكتر سرش رو انداخت پايين مثل تو فيلما گفت بايد عمل شي هيچ راهي نيست يه شكاف كوچولو رو گلوت باز مي كنن و تموم ..مي خواستم خودم رو گلوي دكتر شكاف باز كنم از وسط نصفش كنم...بهم ريختم با وجود اينكه با ماشين رفته بودم جلوي مطب پياده برگشتم و يهو يادم افتاد كه من با ماشين رفته بودم و دوباره برگشتم و تا جايي كه طاقت نياوردم دوباره پرسيدم گفت آره بايد عمل شي به مامان گفتم مامان گفت الان از جراح تيروئيد كه حرفي نيست رو كارش وقت مي گيرم براي ساعت 10 شب.زنگ زدم به تو اعصابتو خرد كردم گفتم مي بيني قسمت نيست ما با هم باشيم؟؟؟مي دونم مي خواستي از تو تلفن بيايي منو بكشي ..خوب چي بگم بهم ريخته بودم متاسفم عزيزم بالاخره 10 شب نوبت من شد و رفتم تو مثل اين آدماي عوضي گفتم من بايد عمل شم؟؟دكتر گفت سلام حالتون خوبه؟؟آروم باشين...گفتم من بايد عمل شم...همسري باورت مي شه دكتر فقط زير چشمي به جواب آزمايشم و اسكنم نگاه كرد گفت نه اصلا كي چي گفته ؟؟گفتم دكتر فلاني گفت....دكتر گفت نه تو يه آدم نرمالي مثل من مثل منشي اين مطب..گريه كردم زار زار زار...گفتم اگه چيزيم هست بگو من تحمل دارم گفت خانوم هيچ مشكلي نيست چرا براي خودت مريضي مي تراشي؟؟گفت: اون دكتر عمومي در حد اين نيست كه تشخيص بده ..اونا در حد سرماخوردگي بلدن خيلي خوشحالم همسري...من عاشقتم...

ديگه تنهات نميزارم

تو رفتي ماموريت سمنان.... و من تنهايي مطمئنا يا مي ميرم يا خشك مي شم...(خنده) با پافشاري تو و مامان اومدم اردبيل...رفتم دندونپزشكي تا يه سري كامل ترميم كنم گفتيم فرصته از اين فرصتاي طلايي كه يه هفته نري سر كار پيش نمياد.دلم برات اونقدر تنگ شده كه تو بغل مامان زار زار گريه كردم بابايي اومد و ماماني اشاره كرد كه بابايي بره خجالت كشيدم از بابا حالا مي گه ما پدر مادرش كنارشيم خجالت نميكشه..ديگه ماموريت نرو همسر خوشگلم

30 شهريور و استعفاي بنده

من استعفامو دادم ..ديگه دوست ندارم زير دست اين و اون كار كنم و همه چي بار آدم كنن و موقع حقوق دادن جونشون از حلقشون بزنه بيرون الان راحتم خيلي ...مي خوام شروع كنم و كاريو كه دوس دارمو شروع كنم و چند نفر زير دست خودم داشته باشم

ادامه نوشته

عید فطر و مسافرت ما

کو گوش شنوا؟؟؟

بعضی از آدما هستن که حرف تو کلشون نمیره ...میگی بابا اول فکر کن بعد تصمیم بگیر قاطی می کنن و زودی یه ژک به سیگار می زنن .وقتی میان و سیگار روشن می کنن ..سیستم گوارش و مغز و اعصاب و روح و روان آدم رو بهم می ریزن..خیلی برام جالبه کسی که نه کار داره نه چیزی چطوری می تونه ماهی ۶۰۰ هزار تومن کرایه خونه بده ...با هوا؟؟؟؟هر چی هم میگی میگن شما خودتون خونه زندگی دارین دیگه به ما یه کمکی بکنین..خدایا خودت بهشون شفا بده ..شدم مادر بزگ قصه ها که همه رو نصیحت می کنه....

عاشق اینم که همیشه جامون تنگ باشه من.... به تو همسری

خیلی حال میده جات تنگ باشه و یه بهونه پیدا کنی تا اونی که دوستش داری و بغلش کنی تا صبح..رفتیم با همکار همسری چالوس اونقدر خوش گذشت تو راه اونقدر گفتم خیلی خوب بود که آخرش همسری شاکی شد و گفت انقدر نگو ملت فکر می کنن شمال ندیده ایی...گفتم برو بابا ما که نافمونو تو شمال بریدن چه حرفیه فقط خیلی خوش گذشته همسری....وقتی دیدیم ۲ تاشون رفتن تو آب ماهم یه لنگ بستیم به سرمون و رفتیم ۵ ساعت تو آب بودیم حسودیم می شد.اونقدر مثل عقده اییا اب بازی کرده بودیم که به اندازه ۳ لیتر آب خورده بودم شده بود گارفیلد ....هیچی لباس با خودمون نبرده بودیم مجبور شدیم مثل انسانهای اولیه با یه پارچه بریم تو آب  ...آخخخخخ من دلم شمال می خواد....

پشیونم از اینکه دستاتو نبوسیدم من 5شنبه مریض بودم مامان

مامان و بابا اومدن بهمون سر بزنن اونقدر خسته بودیم که نتونستیم درست و حسابی ببینیمشون بابا با همسری رفت تبریز تا همسری مدرکشو بگیره منو مامان موندیم ...اولین بار بود که همسری ازم دور بود ... یه جور وابستگی شدید بهش دارم اما به روی خودم نمیارم...تو شرکت از دست همکارم دلخور شدم ...دلم گرفته بود بغض کرده بودم ..این همکار من می خواد شوخی بکنه با مشت می زنه تو صورتم من فقط امروز یه منگنه زدم به لباسش سر من داد زد خیلی ناراحت شدم آدما اینجورین تو خفا می کوبن تو صورتت و تو جمع داد می زنن سرت همه که می دونن من چه آدمیم ..چشام باد کرده بود وقتی هم چشام باد می کنه از خودم زیاد خوشم نمیاد با مامان رفتیم بیرون ... سرش اونقدر داد می زدم که خودم بعدا ناراحت شدم الان که رفته نبودشو حس می کنم اون روز عصبی بودم سر درد داشتم ..سر گیجه داشتم ...دختر خوبی نبودم منو ببخش...

بی احساس نیستم....

 ما اگه بخواییم بریم دریا هم با خودمون یه آفتابه آب باید برداربم ...خداااااااا

واقعا که....

 

آخر قصه چی می شه خدا می دونه

   اونقدر همه چی گرون شده که آدما فقط به خاطر اینکه زنده بمونن میرن از مغازه ها خرید می کنن...

دندون عقل دارم درمیارم....

واقعا که ...خجالت نمی کشم دندون عقل دارم درمیارم..خسته شدم از دندون درد..همش درد. همش زجر .....دکتر گفت تا وقتی که در نیومده نمی تونه کاری بکنه باید دربیاد که بتونه جراحی کنه... یعنی باید منتظر شم با ناز و عشوه بیاد بیرون ...الانم کلی درد داره ...خدا به داد ما برسه ..احتمالا فردا هم آبله مرغون می گیرم .... 

6فروردین و عشق به کار

۲۸ اسفند بالاخره ساعت ۴ سوار اتوبوس شدیم صب که چشامو باز کردم دیدم چه برفی میاد...اینم از شانس بد ما...برکته ولی چرا تو تعطیلات ما...چهارشنبه سوریو دو قسمت کردیم نصفشو خونه مامانم اینا و نصفشو خونه همسری اینا...عید هم خونه بابا اینا...خیلی خوب نبود شاید به خاطر اینکه دلم گرفته..همه جا عید دیدنی رفتیم...روزای آخر باد وحشتناکی می اومد ..بدتر دلم گرفت و از یه طرفم اون مشاجره بین من و مامان وبابای همسری که می گفتن چرا نمیام خونشون چرا نمی تونن عروسشونو ببینن بعدا فهمیدم که راست می گن...من دلم می سوخت می گفتم نرم پیششون گناه دارن همش باید غذا درست کنن...از ۲ تا باز نشسته چه انتظاری می تونم داشته باشم..بالاخره کلی عیدی و کلی کادوی تولدمو گرفتم و یکشنبه ۴ فروردین ۹۲ حرکت کردیم به سمت تهران..و دیروز دوشنبه و یا حتی امروز سه شنبه سر کار بودیم...باورم نمیشه تهران اینقدر می تونه خلوت باشه ..تا حدی که تو مترو منو سوده می تونیم بشینیم...

21 اسفند تولدمان می باشد...

دیشب خواهری با شوهرش اومدن تولدمو تبریک بگن..خواهری اینا کلی بابت کادو شرمنده کردن همسری با ۲ شاخه گل نارنجی اومد..۳ روز پیش ازش کاپشن آدیداس کادو گرفتم......همه فامیلای همسری زنگ زدن الا مامان اینای من...خیلی بی احساسن . من ۲۱ اسفند ساعت ۶:۵۵ دقیقه صب به دنیا اومدم..امروز صب همسری بیدار شد سر ساعت ۶:۴۵ بهم گفت هنوز به دنیا نیومدیا بزار ۵۵ بشه می خوام تبریک می گم..از خنده داشتم می مردم.فکر کن تولدت باشه و از یه طرف هم مریض باشی ...اونقدر حالم بد بود اونقدر حالت تهوع داشتم که حس می کردم بمیرم خیلی بهتره .. مرخصی گرفتم ساعت ۲.۳۰ رفتم خونه...توراه آبمیوه گرفتم ..گفتم تا آخرش می خورم شاید بهتر بشم...همسری زنگ زد وگفت دارم میام چیزی می خوایی گفتم نه..دقیقا ۳ دقیقه بعدش زنگ در خونه زده شد منم به خیالم فکر کردم همسریه آیفونو برنداشتم ...درو باز کردم و بعدش در خونه رو هم باز کردم و رفتم به درد خودم بمیرم...سرم گیج می رفت رفتم دوباره رو تخت دراز کشیدم...دیدم هیچ خبری نیست زنگ در دوباره زده شد...یه آقایی بود گفت منزل آقای ابراهیمی ترسیدم از ترسم زود در خونه رو بستم گفتم نه اینجا نیست...بعد از چند دقیقه از چشمی داشتم نگاه می کردم دیدم یارو داره در خونه مارو نگاه می کنه زنگای کل آپارتمانو می زنه..اومد رو در ما با ناخنش یواشکی زد و دید صدایی نیستو زودی رفت...داشتم از ترس می مردم...همسری اومد ..دویدم تو بغلش و واسش تعریف کردم..کم مونده بود منو بکشه..همسری بهم می گفت چرا مثل آدمای بی سواد رفتار کردی هر کی زنگ درو زد اولا باز نکن ..اینجا تهرانه باید گرگ باشی که خورده نشی مگه بهت نگفتم من کلید دارم دوما بردار بگو کیه ...اگه اتفاقی برات می افتاد چیکار می کردم ؟؟؟؟از دیشب بامن حرف نمیزنه ..چرا من این کارارو میکنم؟؟؟؟

برف اومده ...

دیروز با همسری رفتیم ترمینال واسه ۲۸ اسفند بلیط بگیریم هیچ کس هیچ بلیطی نداشت واسه فروش ...گفتن فردا صب بیایید شاید یه کاری بکنیم..امروزهمسری قرار شد اول بره بلیط بگیره بعد بره سر کار بازم نتونسته بود پیدا کنه...باورم نمیشه ما یعنی ۴شنبه سوری تهرانیم...پیاده هم که باشه میرم تا ور دل مامان اینا... صب در بالکن رو بازکردم  خیلی سردم شده بود دیدم ووو چه برفی میاد ...دلم یه لحظه واسه اردبیل تنگ شد...منم باید خودمو از تخت می کندم مثل همسری... ظلمه به خدا ۵ شنبه هم بیایی سر کار...امروز باید اضافه کاری میرفتیم شرکت ...دیروز به همه داخلیا اطلاع دادن که احتمالا ۳۰ اسفند هم باید بیایید سرکار...این باید گفتناشون منو کشته ...برای من مهم نیست ۲۸ ما میریم اردبیل ...هر جوری شده دلم واسه همه تنگ شده چقدر هوس درست کردن این ۴ تارو کردم....اینجا تهرانه برف تو هوا آب میشه از این خبرا نیست...

فردا 2 تا مهمون مهربون دارم...

کاشکی هر چه زودتر فردا شه فردا شب ........مادر شوهر و پدر شوهر ....

عاشقتونم....

شوکه شدم..

چند ماهیه که مدیرم شماره همسریو می خواد منم نمیدم بهش...چون خیلی بامن لج کرده ...چند روز پیش داشتم تلفنی با همسرم صحبت میکردم مدیرم گفت گوشی رو بده منم می خوام صحبت کنم می خوام حالشو بپرسم منه ساده هم گوشی رو دادم ..به همسری گفت شمارتو ندارم بهم بگو بهت زنگ میزنم میریم باغ میریم کن. همسری هم شمارشو گفت..حالا امروز مدیرم منو صدا کرده میگه یه دختره هست ‌‌‌بی ام دبیلیو داره خونه داره تو ظفر..تک دختره... دنبال یه پسر خوشگل و خوش تیپ می گرده فقط تیپ براش مهمه خودش پول داره..می خوام شوهر تورو باهاش دوست کنم ...چشام گرد شده..بهم میگه شماره همسرتم که دارم.فکر کن...الان دنیا رو سرم خرابه...ساعت ۳ با مدیرم دعوا گرفتم قهر کرد کل سیستم مالی رو زد رو سی دی همه رو پاک کرد و رفت ..و الان من بدبخترین موجود روی زمین هستم ...همه میان و میگن چرا کاری کردی که دعوا شه ..میگم ۳ ماهه دارم میگم حساب کتابای منو درست کن بهم میگه بچه ایی هنوز دهنت بوی شیر میده...ولی به این و اون همه چیز رو یاد میده...فکر کن از شرکتهای دیگه یکی رو میاره پشت سیستم من کاراشونو انجام میدن ...منم آدمم به خدا .منم همه حسابام رو سیستمی که اونا میشینن...

شب  یلدا و این همه خوشبختی ...

تختمون اومدبالاخره... به همسری گفتم پلاستیک تشکو دربیاره .همین که خواست بره اون ور تخت نوپانه شکست . تشک بوی نم میداد ..از این بوها که روی فرش چیزی ریخته میشه بو گند می گیره ...باز بدتر از قبل عصبی شدم ...چرا همه بدبختیا رو سر ما دوتاست ...منتظر بودم صب بشه زنگ بزنیم وبگیم بابا شما که میگین نون حلال می خورین..این چه وضیه .....صب زنگ زدیم بهمون گفت هزینش ۷۰ هزارتومنه واسه نوپان..و واسه تشک هم زنگ بزنین نمایندگی به ما ربطی نداره یه سوال چرا تهران اینجوریه؟؟چرا حس می کنن اگه تشکی که چند وقته تو انبارشون مونده رو بدن خیلی زرنگن یا مثلا به جای نوپانه چند سانتی نوپانه یه سانتی میدن خیلی زرنگن...ماها هم که فقط گول میخوریم و پول میدیم .. گفتیم مرد حسابی از تو خریدیم..توام که میگی فاکتورش رو انداختی بیرون..کلی ناراحت بودم فردا هم سالگرد عمه...نمیتونم برم اردبیل ..اردبیل ۲۵ درجه زیر صفره..من نمیرم همین الانش انگشتام از تصور اینکه چند سال پیش تو دمای ۳۲ درجه زیر صفر زندگی می کردیم یخ می کنه نمیخوام همسری رو تنها بزارم .قول دادیم هر جامیریم باهم بریم..به غیر بعضی جاها که من حضورم اونجا خوب نیست.شب یلدارو خواهری زنگ زد گفت بریم خونه عاطفه اینا ...ماهم آماده شدیم و رفتیم خیلی خوش گذشت ...کلی عکس گرفتیم کلی فال گرفتیم پدر حافظ رو در آورد علیرضا ...تموم هندونه ها سفید از آب در اومد ..شام خوردیم ومن از بی خوابی داشتم دو دستی می زدم تو سرم همون جا خوابم برده بود.. بیدار شدم دیدم ساعت ۳ و همه دارن پاسور بازی می کنن..داشتم عصبی می شدم از تو اتاق همسری رو صدا کردم ازش خواهش کردم که بریم خونه ..