دیشب خواهری با شوهرش اومدن تولدمو تبریک بگن..خواهری اینا کلی بابت کادو شرمنده کردن همسری با ۲ شاخه گل نارنجی اومد..۳ روز پیش ازش کاپشن آدیداس کادو گرفتم......همه فامیلای همسری زنگ زدن الا مامان اینای من...خیلی بی احساسن . من ۲۱ اسفند ساعت ۶:۵۵ دقیقه صب به دنیا اومدم..امروز صب همسری بیدار شد سر ساعت ۶:۴۵ بهم گفت هنوز به دنیا نیومدیا بزار ۵۵ بشه می خوام تبریک می گم..از خنده داشتم می مردم.فکر کن تولدت باشه و از یه طرف هم مریض باشی ...اونقدر حالم بد بود اونقدر حالت تهوع داشتم که حس می کردم بمیرم خیلی بهتره .. مرخصی گرفتم ساعت ۲.۳۰ رفتم خونه...توراه آبمیوه گرفتم ..گفتم تا آخرش می خورم شاید بهتر بشم...همسری زنگ زد وگفت دارم میام چیزی می خوایی گفتم نه..دقیقا ۳ دقیقه بعدش زنگ در خونه زده شد منم به خیالم فکر کردم همسریه آیفونو برنداشتم ...درو باز کردم و بعدش در خونه رو هم باز کردم و رفتم به درد خودم بمیرم...سرم گیج می رفت رفتم دوباره رو تخت دراز کشیدم...دیدم هیچ خبری نیست زنگ در دوباره زده شد...یه آقایی بود گفت منزل آقای ابراهیمی ترسیدم از ترسم زود در خونه رو بستم گفتم نه اینجا نیست...بعد از چند دقیقه از چشمی داشتم نگاه می کردم دیدم یارو داره در خونه مارو نگاه می کنه زنگای کل آپارتمانو می زنه..اومد رو در ما با ناخنش یواشکی زد و دید صدایی نیستو زودی رفت...داشتم از ترس می مردم...همسری اومد ..دویدم تو بغلش و واسش تعریف کردم..کم مونده بود منو بکشه..همسری بهم می گفت چرا مثل آدمای بی سواد رفتار کردی هر کی زنگ درو زد اولا باز نکن ..اینجا تهرانه باید گرگ باشی که خورده نشی مگه بهت نگفتم من کلید دارم دوما بردار بگو کیه ...اگه اتفاقی برات می افتاد چیکار می کردم ؟؟؟؟از دیشب بامن حرف نمیزنه ..چرا من این کارارو میکنم؟؟؟؟