6فروردین و عشق به کار
۲۸ اسفند بالاخره ساعت ۴ سوار اتوبوس شدیم صب که چشامو باز کردم دیدم چه برفی میاد...اینم از شانس بد ما...برکته ولی چرا تو تعطیلات ما...چهارشنبه سوریو دو قسمت کردیم نصفشو خونه مامانم اینا و نصفشو خونه همسری اینا...عید هم خونه بابا اینا...خیلی خوب نبود شاید به خاطر اینکه دلم گرفته..همه جا عید دیدنی رفتیم...روزای آخر باد وحشتناکی می اومد ..بدتر دلم گرفت و از یه طرفم اون مشاجره بین من و مامان وبابای همسری که می گفتن چرا نمیام خونشون چرا نمی تونن عروسشونو ببینن بعدا فهمیدم که راست می گن...من دلم می سوخت می گفتم نرم پیششون گناه دارن همش باید غذا درست کنن...از ۲ تا باز نشسته چه انتظاری می تونم داشته باشم..بالاخره کلی عیدی و کلی کادوی تولدمو گرفتم و یکشنبه ۴ فروردین ۹۲ حرکت کردیم به سمت تهران..و دیروز دوشنبه و یا حتی امروز سه شنبه سر کار بودیم...باورم نمیشه تهران اینقدر می تونه خلوت باشه ..تا حدی که تو مترو منو سوده می تونیم بشینیم...