مامان و بابا اومدن بهمون سر بزنن اونقدر خسته بودیم که نتونستیم درست و حسابی ببینیمشون بابا با همسری رفت تبریز تا همسری مدرکشو بگیره منو مامان موندیم ...اولین بار بود که همسری ازم دور بود ... یه جور وابستگی شدید بهش دارم اما به روی خودم نمیارم...تو شرکت از دست همکارم دلخور شدم ...دلم گرفته بود بغض کرده بودم ..این همکار من می خواد شوخی بکنه با مشت می زنه تو صورتم من فقط امروز یه منگنه زدم به لباسش سر من داد زد خیلی ناراحت شدم آدما اینجورین تو خفا می کوبن تو صورتت و تو جمع داد می زنن سرت همه که می دونن من چه آدمیم ..چشام باد کرده بود وقتی هم چشام باد می کنه از خودم زیاد خوشم نمیاد با مامان رفتیم بیرون ... سرش اونقدر داد می زدم که خودم بعدا ناراحت شدم الان که رفته نبودشو حس می کنم اون روز عصبی بودم سر درد داشتم ..سر گیجه داشتم ...دختر خوبی نبودم منو ببخش...